کارد شکاری

کارد شکاری

ماهنامه حقوق امروز سال ۱۳۴۵

چه بسیارند گناهانی که در ابتدای عمل کلیه دلایل و شواهد بر گناهکاری آنان حکایت می‌کند. اگر تامل و دقت قاضی نباشد جایی برای «عدالت» وجود ندارد. آنچه در اینجا نقل می گردد، ماجرائی است در این زمینه: حادثه‌ای که در اتحاد شوروی سابق به وقوع پیوسته است.
(کارد شکاری)
در یکی از روزهای پاییز پروفسور «بوروف» استاد جانورشناسی دانشگاه مسکو در اتاق خود مشغول مطالعه بود. در همان هنگام آهسته تلنگری به در ورودی خورد و در باز شد و پیرمردی داخل اتاق وارد گردید و عصر بخیر گفت و نامه ای به پروفسور داد. پروفسور نامه را گرفت و مشغول خواندن آن شد وقتی نامه را تمام کرد با صورتی برافروخته و حالی عصبانی نامه روی میز انداخت و فریاد زد این دیگه چه کلکیه؟ در آسانه زمستان ماموریت مناطق قطبی آن هم با این جوان نادان؟ منظور پروفسور از جوان نادان «وارونوف» دانشیارش بود. در نامه قید شده بود که پروفسور ماموریت دارد به همراه دانشیارش «وارنوف» برای انجام ماموریت پژوهش‌های علمی به جزیره «گول گویف» واقع در دریای «بارنتس» عزیمت نموده یکسال در آنجا به سربرند. مدتها بود که بین پروفسور و دانشیار جوانش روابط خوبی وجود نداشت. به ناچار چند روز بعد از ابلاغ حکم به سوی ماموریت سخت و طولانی خود در مناطق قطبی عزیمت کردند. در نخستین نامه هایشان به خانواده‌هایشان هر دو از کنار یکدیگر بودن ابراز نارضایتی میکردند تا اینکه بعد از یک ماه تلگرافی به دانشگاه رسید که پروفسور به دست دانشیارش به قتل رسیده است تلگراف را به دادسرای مسکو ارسال کردند و دادستان رسیدگی به این حادثه را به بازپرس مشهور مسکو «لوشینین» ارجاع کرد. بازپرس پیش از هر چیز امکان مسافرت در به محل مورد نظر را مورد مطالعه قرار داده و اطلاع پیدا کرد تا پایان زمستان مسافرت به این جزیره غیر ممکن خواهد بود ناچار به وسیله بی سیم با کشتی یخ شکنی که در سواحل آن جزیره حرکت می‌کرد تماس گرفت تا جسد مقتول را به مسکو انتقال داده و دانشیار نیز در جزیره دستگیر و تحت مراقبت نگهبان کشتی قرار گیرد. علاوه بر این از محل وقوع قطع بازبینی دقیق به عمل آمده و مشاهدات خود و وضع محل را گزارش و آلت قتل را پیدا کرده همراه قاتل به مسکو بیاورد. بعد از ورود دانشیار بازپرس ابتدا از شرح حال زندگی قاتل پرسشهایی کرد او ۳۲ سال داشت و در پی تحصیل و تحقیق بود. بازپرس ناگهان حمله را شروع کرد این چه افتضاحی بود که بالا آوردید؟ چرا نتوانستید چندصباحی باهم به سر ببرید؟ چرا آن پیرمرد را کشتید؟ دانشیار با گیجی گفت: می دانید موضوع این است که من اصلاً کسی را نکشتم. بازپرس گفت: ولی پروفسور کشته شده است و هنگام کشته شدن هیچ کس جز شما با او نبوده. دانشیار گفت: این درست است. بازپرس گفت: در این صورت انکار شما فایده ای ندارد و دانشیارگفت: من خودم را برای مقابله با هر پیشامدی آماده کردم ولی من او را نکشته‌ام و به گریه افتاد. بازپرس گفت:گریه سودی ندارد اعتراف به سود شماست. دانشیارگفت: آقای بازپرس در تمام طول سفرمن از پروفسور احساس تنفر و انزجار شدید داشتم حتی گاهی اوقات فکرهای جنون آمیز به مغزم راه می یافت بزنم او را بکشم و یا خفه اش کنم اما هرگز چنین اتفاقی پیش نیامد و من به او کوچکترین صدمه ای نزدم. بازپرس پرسید: روزی که او کشته شد شما کجا بودید؟ جزئیات واقعه را شرح دهید. دانشیارگفت: آقای بازپرس بامداد روزی که پروفسور کشته شد ما تصمیم گرفتیم برای شکار اردک با سورتمه به دریاچه برویم و «واسیا» یکی از بومیان جزیره سورتمه ران ما بود. در راه سورتمه شکست ناچار پیاده رفتیم و «واسیا» برای تعمیر سورتمه در همان جا ماند. وقتی به دریاچه رسیدیم چند تیر به سوی مرغابی ها خالی کردیم و مرغابی ها به ساحل مقابل پرواز کردند من به پروفسور پیشنهاد دادم که همانجا بماند و من به ساحل مقابل بروم و از آنجا تیراندازی کنم که او موافقت کرد و به ساحل مقابل رفتم من هنوز شروع به تیراندازی نکرده بودم که صدای تیری شنیده شد ناگهان دیدم پروفسور به طور عجیبی به زمین افتاد. من نفهمیدم چه حادثه اتفاق افتاده. خود را به او رساندم. وقتی به آنجا رسیدم پروفسور را دیدم به پشت به زمین افتاده و صورت او را خون فرا گرفته هنوز زنده بود اما هوش و حواس نداشت هرچی صدا زدم جواب نداد یک کارد شکاری تا دسته در چشم چپش فرو رفته بود و تفنگ و هم در کنارش به زمین افتاده بود با سرعت به سمت «واسیا» رفتم او تعمیر سورتمه را تمام کرده بود موضوع را به او توضیح دادم با شتاب به طرف محل حادثه راه افتادیم. هنگامی که به محل حادثه رسیدیم پروفسور مرده بود. جنازه او را به اقامتگاه های زمستانی خودمان هم کردیم و کارد شکاری را به زحمت از محل زخم بیرون آوردیم. بازپرس مطمئن شده بود که دانشیار پروفسور را نکشته است ولی این را چگونه چگونه ثابت کند؟ نظریه پزشکی قانونی چنین بود: ۱- مرگ در اثر خونریزی شدید و ضربه کارد شکاری است که به چشم چپ وارد شده است. ۲- این ضربه باد نیروی مافوق نیروی انسانی وارد شده. بازپرس پرسید آقای دکتر مافوق نیروی انسانی یعنی چه و منظور تان چیست؟ دکترجواب داد: به نظر من نیرویی که کارد را وارد نموده از حد متوسط نیروی انسان معمولی متجاوز بوده و تا دو یا سه برابر آن بوده. بازپرس ناگهان متوجه نکته کوچکی شد در انتهای دسته کارد برآمدگی کوچک دیده می شد که نتیجه عدم ظرافت و بی‌دقتی سازنده آن بود بدین ترتیب قسمت بسیار کوچکی از فلز تیغه از دسته چوبی بیرون آمده بود. با مشاهده این برآمدگی فرض آنی در مخیله بازپرس بوجود آمد. برای تحقق بخشیدن به فرضیه خود او شکارچیان پر تجربه و سابقه دار را به اتاق خود آورد و به آنها گفت: فرض کنید یک نفر شکارچی که کاردی با دسته چوبی معمولاً در کمر دارد وقتی که می‌خواهد فشنگ را به خزانه بگذارد فشنگ به عللی در لوله گیر کند و وارد خزانه نشود به نظر شما معمولا شکارچی تجربه دار برای رفع اشکال چه عملی انجام میدهد؟ شکارچی ها گفتند: در این مواقع معمولاً با انتهای دسته کارد یا چیزی شبیه آن به ته فشنگ فشار وارد می آورند تا فشنگ در خزانه جاگیر شود. بازپرس گفت: پس حدس من درست بوده. حالا این کارد را نگاه کنید و به برآمدگی فلزی که از ته دسته بیرون آمده نگاه کنید به نظر بیاورید اگر شکارچی با این کارد فشنگ را وارد خزانه کند چه اتفاقی ممکن است روی دهد؟ شکارچی ها گفتند: این برآمدگی می تواند نقش سوزن را ایفا کند. اگر با این کارد به فشنگ ضرباتی وارد شود خیلی احتمال دارد که برآمدگی روی چاشنی قرار گرفته و فشنگ را منفجر کند. بازپرس پرسید: خواهش می کنم بگویید اگر فشنگ تا ته در خزانه جان گرفته باشد و در نتیجه بی احتیاطی شکارچی به ترتیبی که گفتید انفجار رخ بدهد و تیر خالی شود نیروی انفجار به چه سمتی متوجه خواهد شد و شدت آن به چه اندازه است؟ شکارچی ها جواب دادند که در چنین وضعیتی نیروی انفجار به عقب متوجه خواهد شد. بازپرس با شنیدن این توضیحات نفس راحتی کشید. و البته با توجه به اینکه پروفسور چپ دست بوده تیر کارت بده چشم چپ وارد شده است. بازپرس دانشیار را احضار کرد و موضوع را به او گفت. دانشیار در حالی که از شدت خوشحالی چشم هایش پر از اشک شادی بود شده بود نگاه معنی داری به چهره جدی و خشن بازپرس انداخت. این نگاه، نگاه تشکر و تحسین بود زیرا این انسان به ظاهر سرد و خشکی که با سیمائی آرام و متین روبرویش نشسته بود جان و آبرو سعادت او را نجات داده بود.
داستان واقعی برگرفته از ماهنامه حقوق امروز
بهمن ماه ۱۳۴۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *