بهمن کشاورز به روایت دخترش

به نام خدا

روزی که جناب آقای دکتر تهمورث بشیریه، دوست و همکار گرامی با من تماس گرفته و خواستند چند خطی در مورد پدرم و زندگی اش بنویسم، با دشوارترین مأموریتی که شاید بارها به آن اندیشیده بودم اما هرگز جسارت انجامش را نداشتم مواجه شدم . طی چند روزی که به من مهلت نگارش داده بودند بارها بر آن شدم که با دکتر بشیریه تماس بگیرم و از ایشان بخواهم که من را از انجام این کار معاف کنند اما ارادت قلبی من به ایشان که همیشه پیشگام قدردانی از بزرگان هستند مانع شد . بنابراین اجابت کرده و خواهم نوشت گرچه می دانم هرگز قادر به انعکاس قلمی زندگی پدرم نخواهم بود.  قصه زندگی او قصه ای است که امیدوارم خودش روزی آن را بنویسد، قصه ای که می توان بارها خواند و لذت برد و آموخت . من، دخترش، او را روایت می کنم، روایتی کوتاه و عاشقانه از زندگی پدرم ، قهرمان زندگیم، بهمن کشاورز .

پدرم فرزند تابستان است، بیست و یکم شهریور ماه یک هزار و سیصد و بیست و سه، اما پدرش، کریم کشاورز و مادرش فرخنده نویدی کسمائی او را  “بهمن” نامیدند. شاید چون همانند دو فرزند دیگرشان، مهربانو که زاده ماه مهر است و اسفندیار که فرزند اسفند، نامی در شاهنامه نیافتند که تابستانی باشد. دوران کودکی اش در خانه ای استیجاری در خیابان سزاوار، حد فاصل خیابان کاخ آن زمان و ابوریحان  و خانه استیجاری دیگری روبروی دانشگاه تهران سپری شد. پدرش کریم، که نام فرزندش را نیز از او برگرفت، از پدری یزدی و مادری گیلانی در رشت زاده شد. مولف، مترجم، محقق و داستان نویس بود. سالیان طولانی از عمرش را در حبس و تبعید گذراند، به جرم آنچه که خود همیشه آن را تکذیب می کرد، عضویت در حزب توده. به باور خیلی ها، از جمله پدرم، او گرایشهای چپ داشت اما هرگز عضو حزب توده نبود. مادرش فرخنده، اهل گیلان بود، او وخواهرانش از پیشتازان گذر از سنت به مدرنیته و از اعضای انجمن پیک سعادت نسوان در رشت بودند، انجمنی که در سال ۱۳۰۰ و مقارن با جنگ اول جهانی بوسیله تعدادی از زنان روشنفکر برای پیگیری حقوق سیاسی و اجتماعی زنان تاسیس شد. این جمعیت نخستین گروه در ایران بود که هشت مارس را به عنوان روز زن پذیرفت و هر سال مراسم بزرگداشت آن را برگزار می کرد. فرخنده ازجمله اولین زنان بازیگر در گروه تئاترال انجمن بود که برای اولین بار در تاریخ تاتر ایران، با کارگردانی “آقا دائی نمایشی” آثاری از مولیر، راسین، هوگو و غیره را اجرا می کردند. هرگز پدربزرگ پدریش، محمد وکیل التجار یزدی را ندید. او که نماینده رشت در دوره اول و دوم مجلس شورای ملی بود هنگامی که کریم پسرش نه سال بیش نداشت، بر پله های مجلس جان باخت. خاطره ای گنگ از آغوش پدربزرگ مادریش دارد آن هنگام که پوست گونه اش را زبری محاسن پدربزرگش آزرده کرد. شیخ محمود کسمائی مجتهد بود و از یاران میرزا کوچک خان جنگلی، پسر بزرگش، دائی پدرم، مدتی سردبیر روزنامه جنگل بود. کودکی پدرم با اندوه ناشی از نبودن های پدرش به دلیل حبس و تبعید و نگرانی برای غصه های مادرش که سنگینی بار زندگی و بزرگ کردن سه فرزندش را به تنهایی می کشید عجین شد. عمویش دکتر فریدون کشاورز که پزشک دربار و از بنیان گذاران حزب توده و بعدها منتقد این حزب بود، پیش از مهاجرتش به شوروی و سرانجام سکنی گزیدن در سوئیس، نقش پررنگی در روزهای سخت کودکی دو فرزند دیگر کریم داشت اما پدرم کمتر از سه سال داشت که او ایران را برای همیشه ترک گفت. گرچه ارتباط عمیق عاطفی با او، با وجود فاصله ها تا واپسین روزهای زندگی اش  ادامه داشت.

خاطره ای که از کودکی اش نقل می کند خلق زبانی خیالی شبیه به زبان روسی است که به آن زبان برای پدرش و دوستان و خویشان سخنرانی می کرد، به گونه ای که آنها که روسی نمی دانستند باور داشتند او به روسی سخن می گوید. کودکی اش رنگارنگ است از حضور بزرگانی که از دوستان نزدیک پدرش بودند، مرحوم انجوی شیرازی، سعید نفیسی، نجف دریابندری، مصطفی بی آزار، صبحی مهتدی، اسلامی ندوشن، بزرگ علوی، افراشته (چلنگر)…. و یاد و نقل آنانکه آنها را ندید، اما بزرگان ادب و تاریخ و فرهنگ بودند چون نیما یوشیج، ملک الشعرا بهار، صادق هدایت،.عبدالحسین نوشین، پرویز ناتل خانلری و علی اصغر حکمت. به یاد می آورد که با پدرش، هنگامی که هنوز به دبستان نمی رفت برای شنیدن قصه های مرحوم صبحی مهتدی (قصه گوی رادیو تهران) به انجمن روابط فرهنگی ایران- شوروی که پدرش دبیر آن بود می رفت، انجمنی که نخستین کنگره نویسندگان ایران را در سال ۱۳۲۵ برگزار کرد و در همان انجمن نیما یوشیج، شاعر جوان، برای اولین بار شعرش، “ای آدمها” را خواند. آنقدر قصه دوست داشت که قصه گوی خوبی نیز شد.  او و مادرم کودکی ما را قصه باران کردند.من و برادرم با آنها به شهرقصه بیژن مفید سفر کردیم، در آن شهر زیستیم و بزرگ شدیم. شبها هنگام خواب قصه شنیدیم و تا بامداد رویا بافتیم. با تن تن و میلو به دورهای جهان سفر کردیم. قصه، زندیگمان شد. فی البداهه برایمان قصه می گفت، قصه هایی ترسناک و معما گونه که از علاقه اش به کتابهای هیچکاک و آگاتاکریستی ناشی می شد.

پدرم به زبان آذری زبان باز کرد، دایه ای خلخالی به نام حدیقه داشت که با او ترکی صحبت می کرد. تاثیرش بر او آنقدر بود که پرسش ها و گفتگوهای فارسی را تا مدتی طولانی پاسخ نمی داد. از پدرش نقل می کند که هنگامی که سه ساله بود و دوست پدرش که قفقازی بود به منزل آنها آمده بود، با ترکی صحبت کردنش موجب شگفتی بسیار آن فرد شده بود. هنوز ترکی را تقریبا به خوبی می فهمد هرچند در سخن گفتن ضعیف است.

ماجرای ۲۵ مرداد و بعد ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ وگردهمایی اعضای گروههای سیاسی را در پیاده روهای جلوی دانشگاه تهران و گفتگوهای جنجالی آنها را به خاطر دارد. تلاش مردم برای پایین کشیدن مجسمه وسط میدان ۲۴ اسفند (انقلاب فعلی) را تماشا کرده و سیر رخدادها را با دویدن به داخل خانه برای مادرش گزارش کرده است. در روز ۲۸ مرداد رفت و آمدها را از پشت پنجره منزل خاله اش در خیابان حشمت الدوله (آذربایجان امروز) که نزدیک منزل مرحوم دکتر مصدق بوده دیده و صدای تیراندازی ها را شنیده است. اراذل و اوباشی را که پس از غارت منزل مرحوم دکتر مصدق خانه اش را به آتش کشیدند نیز دیده و به خاطر دارد. شاید دلیل به خاطر آوردن روشن آن روزها رخدادهای پس از آن است که منجر به دستگیری و تبعید پدرش به جزیره خارک شد. پس از کودتا بگیر و ببندها آغاز و پدرش مخفی شد. آنان به منزل عمویش فریدون کشاورز که آن زمان از ایران گریخته بود نقل مکان کردند. از منزل عمویش بود که در دبستان نوبنیاد فردوسی درس خواندن را آغاز کرد. این دبستان در خیابان تخت جمشید (طالقانی امروز) واقع شده بود. روزی از مادرش پرسید” نوبنیاد یعنی چه” و او پاسخ داد یعنی “تازه درست شده” . دوباره پرسید “چند سال بعد که کهنه شد چه خواهند کرد؟” روشن است که مادرش پاسخی نداشت.

از چهارم دبستان که انشا وارد برنامه درسی دبستان شد نوشتن را آغاز کرد. پدرش آن زمان در جزیره خارک در تبعید بود و ناگزیر انشاهایش متاثر از این خلأ، رنگ و بوی سیاسی و انتقادی داشت. در سال پنجم دبستان انشائی نوشت که توسط آموزگارش تحسین شد. آن انشا را به یادگار نگه داشته، انشایی انتقادی و تحلیلی به قلم کودکی یازده ساله که با سن کمش بسیار دیده و تجربه کرده است.

زیستن در خانه ای سرشار از ادب و فرهنگ و قصه و تاریخ از سختی گذران زندگی که همیشه به دلیل “اپوزیسیون” بودن پدرش بر زندگیشان سایه افکنده بود نمی کاست. پدرش پس از بازگشت از آخرین تبعیدگاهش، جزیره خارک در سال ۱۳۳۳، آن زمان که او فقط نه سال داشت، اجازه کار در هیچ مکان دولتی را نداشت. درآمد اندک ناشی از ترجمه ها و مولفاتش امکان یک زندگی متوسط را فراهم نمی کرد. به این دلیل از کلاس هفتم به بعد برای کمک به خانواده اش در تعطیلات تابستان کار می کرد. کارهایی دشوار که سختکوشی و افتادگی و همدلی را به او آموخت و در نوجوانی او را که از کودکی با سختی بیگانه نبود با تلخی فقر و بی عدالتی اجتماعی آشنا کرد. کارگری کرد، در موزائیک سازی و پس از آن در کارگاه دیوارکشی مهرآباد. هنوز جای زخمی بر انگشت سبابه دارد که یادگار آن سالیان سخت و کار یدی است، سالیانی که از آنها به نیکی یاد می کند.

دوره اول متوسطه را در کالج البرز سپری کرد. آن زمان کالج البرز خصوصی و پذیرای افراد طبقه توانگر جامعه بود. مدرسه های خصوصی تکلیف داشتند عده ای را هر سال مجانی ثبت نام کنند. شوهر خاله اش مرحوم فریدون منو که بعدها وکیل سرپرستش شد با استفاده از موقعیت شغلی اش او را داخل در سهمیه مجانی ثبت نام کرد. کالج رشته ادبی نداشت چون مدیر فرهیخته کالج البرز، مرحوم دکتر مجتهدی، بر این باور بود که رشته ادبی “تنبل خانه” است. اما او مصمم بود که در رشته ادبی تحصیل کند. بنابراین به دارالفنون رفت. خاطرات فراوانی از سالهای تحصیل در کالج البرز و شاگردان و اساتید آنجا به ویژه دکتر مجتهدی، احمد زرین قلم، ضیا الدین ضیائی، دادجو و ابوالقاسم رایگان (مربی تیم کشتی کالج)  حکایت می کند.  سه سال تحصیل در کالج و پیروی از نظم آهنین دکتر مجتهدی او را منضبط بار آورد. نظمی که در سالهای پیش رو همراه همیشگی زندگی و کارش شد. دارالفنون بر خلاف کالج، که تمیز و روشن و پراز بچه های پولدار بود، فضایی کهنه و قدیمی داشت و افرادی از طبقات اجتماعی گوناگون ناگزیر از همنشینی با یکدیگر بودند. خاطراتش از همشاگردیهایش و به خاطر داشتن دردها و قصه هایشان نشان از شکل گیری حساسیتی عمیق نسبت به فقر و بی عدالتی در همان زمان دارد. همان حساسیتی که سبب شد کودکی من و برادرم را با عطر قصه های صمد بهرنگی و علی اشرف درویشیان عطر آگین کند تا ما نیز با همین حساسیت رشد کنیم ودر برابر بی عدالتی وفقر فرهنگی بی تفاوت نباشیم. نقلی است از او که آویزه گوشم شده است. “اگر قرار بود خوشبختی را میان افراد بشر به تساوی تقسیم کنند ما بسیار بیش از سهممان نصیبمان شده پس باید شکرگزار باشیم.”

در دارالفنون در محضر اساتیدی چون مرحوم کمره ای، صدرالغروی، باتمانقلیچ، رحمانی و صفا نبهی که خود را مرهون آموزش آنها می داند درس خواند. دوستانی یافت که هنوز پس از سالها هر از چندگاهی گرد هم می آیند و فارغ از آن که امروز هستند کودک می شوند و با هم کودکی می کنند. از آن جمله اند آقایان محمد باقر میرسراجی، محمد زارعی، فیروز قزوینی و علیرضا فلاح میرزایی و محسن رشاد و … دیگران.

خود آموزی را از دارالفنون آغاز کرد، با آقای میرسراجی که بعدها یار و هم دفترش شد جامع المقدمات را نزد یکی از همکلاسهایشان آقای محسن رشاد می آموختند و این خود آموزی در زمینه های مختلف هنوز نیز ادامه دارد. هر سه سال شاگرد اول بود و در سال ششم ادبی شاگرد اول پسران تهران شد.

به گفته خودش گروه خونش با بچه های دارالفنون کلا منطبق بود. در دارالفنون همگی، یک نقطه پیوند داشتند، علاقه به ادبیات و تعداد اندکی نیز اجبار برای تحصیل در این رشته. در سه سال تحصیل در دارالفنون مسیر خانه از خیابان آیزنهاور (آزادی امروز) به مدرسه را پیاده طی می کرد. مسیری که هر طرف آن ۵۵ دقیقه به طول می انجامید. می گوید بچه های دارالفنون “حسابی” بودند و “حسابی” ماندند. آنها گرایشهای سیاسی مختلف داشتند و اکثرا “اپوزیسیون” بودند. حس ظلم ستیزی و مبارزه با زورمداری در همه بچه ها وجود داشت.
مبصر کلاس بود و چون برای کاهش آلام رفقایش کاری از دستش بر نمی آمد آنچه می توانست در مقام مبصر برایشان می کرد، غیبتهایشان را رد نمی کرد و از دبیران برایشان نمره می گرفت. خودش در تابستانها کار می کرد، چاره ای نداشت، اما می گوید گرفتاریهایش در مقایسه با سایرین قابل توجه نبود. بارها گفته در دارالفنون جز زیبایی و بزرگواری و لوطی گری ندیده است. اگر دردی بود همان جلوه های کریه فقر بود که چون بیشتر همانند هم بودند تحملش آسان تر بوده است. در سال ۱۳۴۳ دیپلم ادبی را از دارالفنون محبوبش گرفت و وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران شد.
کلاس پنجم دبستان بود که کتاب “جنایاتی که آمریکا را تکان داد” به ترجمه همکار دانشمند مرحوم آلبرت برناردی که مجموعه پرونده های وکیل مشهور نیویورکی “ساموئل لی بوویتز” است خواند. بارها نقل کرده که خواندن این کتاب که به خاطر ندارد چند بار آن را خوانده موجب شد که از همان سن به شغل وکالت علاقه مند شود. فضای خانوادگی که در آن رشد کرد نیز دانه علاقه وافرش به این شغل را در دلش نشاند. داشتن اجدادی که یکی نماینده مجلس و دیگری از معاشرین میرزا کوچک خان جنگلی بود، شوهر خاله اش مرحوم فریدون منو که وکیل دادگستری بود و از ۵۳ نفر، اولین تشکل چپ در ایران و شنیدن داستانهایش از پرونده ها و دیدن موقعیت اجتماعیش، شوهر خواهرش مهندس امیر روشن ضمیر که او نیز چپ گرا بود و از مخالفین حکومت، پدری که قسمت اعظم زندگیش را به اتهام مبارزه با رضا شاه و محمد رضا شاه در تبعید و حبس گذراند و توسط تیمور بختیار اولین رئیس ساواک، “سوسیالیست ذاتی” نامیده می شد و شنیدن داستان هایی هیجان انگیز ازمرحوم محمود هرمز که درمبارزاتش علیه رژیم سرنیزه خورده بود بر جذابیت این حرفه نزد او می افزود. چنین شد که به رویایش جامه عمل پوشاند، در کنکور دانشگاه تهران و از باب احتیاط مدرسه عالی بازرگانی ثبت نام کرد. تنها فردی بود که با رشته ادبی در مدرسه عالی قبول شد اما رشته حقوق را برگزید و گام در راه وکیل شدن نهاد. پیشه ای که که همیشه می گوید اگر دوباره از مادر زاده می شد باز هم آن را بر می گزیند. زبان انگلیسی و عربی که با خودآموزی آموخته بود در قبولی اش موثر بود. همواره از محبت استادش مرحوم رحمانی و یاری همکلاسش جناب محسن رشاد که نزد او جامع المقدمات را آموخت یاد می کند و خود را مرهون آنان می داند. در آن زمان “دارالعلوم العربیه” زبان عربی را به صورت نوشتاری و گفتاری تدریس می کرد. او از کتاب های این موسسه استفاده کرد و عربی را آموخت. به همین دلیل زبان عربی را هم همانند انگلیسی نزد خود آموخت. هیچ چیز مانع خودآموزی او در دوران تحصیل نشد. عشق به آموختن همواره پیشتاز بود. چنان به زبان عربی مسلط بود که مطالب عربی آهنگین می نوشت. در کنکور رتبه ششم ادبی را اخذ کرد. در دانشکده حقوق نزد بزرگانی چون دکتر حسین صفائی، مرحوم دکتر جواد واحدی، مرحوم دکتر سید حسن امامی، مرحوم دکتر سنجابی، مرحوم پرفسور وارسته، مرحوم آیت ا… سنگلجی، مرحوم دکتر محمد علی حکمت، دکتر علی آبادی، مرحوم دکترابراهیم پاد و دکتر پرویز صانعی درس حقوق خواند.

در طول تحصیل ناگزیر از کار کردن بود. در آن زمان ویزیوتور دارویی مطبهای پزشکان بود. به همین دلیل کمتر در کلاس ها شرکت می کرد اما در خاطراتش این بزرگواران، درسشان و یاد کلاسهایشان بسیار پررنگ است.

با عزیزترین رفیق زندگی اش، تیمسار دکتر سعید ملکزاده در دانشکده حقوق آشنا شد و مهر و رفاقتی آغاز شد که برایم  نماد رفاقت راستین، عمیق و عاشقانه است. حضور رفقایش به ویژه تیمساردکتر ملکزاده سبب شده بود که با وجود دشواری حضور در دانشکده بدلیل کار زیاد هرگاه از کار ویزیت زودتر رها می شد، اوقاتی خوش را دردانشکده و با رفقایش سپری کند. با هم می دویدند و در باشگاه ورزش می کردند. از نوجوانی به ورزش کشتی علاقه مند بود و کشتی می گرفت. به خواست مادرش که می پنداشت کشتی او را از تحصیل باز خواهد داشت این ورزش را کنار گذاشت اما هنوز این ورزش را با جدیت دنبال می کند. هرگز ورزش روزانه را ترک نکرده، عادتی مفید که مومنانه به آن پایبند است.

در سال ۱۳۴۷ از دانشکده حقوق فارغ التحصیل شد و در سال ۱۳۴۸ خدمت سربازی در رسته پیاده را آغاز کرد. از نزدیک به یک سال وقفه میان فارغ التحصیلی و آغاز سربازی به عنوان دوره “علافی” یاد می کند، که البته دلیل این نامگذاری را هرگز نفهمیدم چرا که در این دوره به اصطلاح “علافی” نیز به عنوان ویزیتور داروئی مشغول به کار بود. با فارغ التحصیلی یا باید ادامه تحصیل می داد یا به سربازی می رفت. همیشه می گوید که به “ادامه تحصیل طولی” اعتقادی نداشت. راهی باقی نبود جز رفتن به سربازی. باور دارد که آنچه هنگام خدمت سربازی آموخت در زندگیش بسیار تاثیرگذار بوده است. او علاقه ای وافر به سلاح و تیراندازی دارد ولی از شکار متنفر است. در سربازی در تیراندازی ممتاز بود. شروع خدمتش مقارن شد با اولین بحران میان ایران و عراق که منجر به انعقاد قرارداد الجزایر شد. قراردادی که  پاره کردنش توسط صدام حسین در سالیان بعد، تجاوز عراق به ایران را رقم زد. این بحران سبب شد که در دوران سربازی آموزش هایی ببیند که در سربازی متعارف نبود. برای دیدن دوره تخصصی پیاده به مرکز پیاده شیراز اعزام شد. در آن دوره هر چهارشنبه به محض تمام شدن خدمت با اتوبوس عازم تهران می شد و ساعت ۵ صبح به تهران می رسید. باید به امور مختلف پدر و مادرش رسیدگی می کرد. بعد از ظهر جمعه مجددا با اتوبوس به شیراز بازمی گشت و در وقت صبحگاه می رسید. “لباس شخصی” نمی پوشید و لباس نظامی اش مرتب و منظم بود. از بزرگواری و دریادلی مردم شیراز روایت های  زیادی نقل می کند و خاطرات خوشی از دوران سربازی و هم رده ها و افسران مافوقش دارد.

پس از موافقت با انتقالش به تهران برای ادامه خدمت سربازی در سال ۱۳۴۹ بلافاصله به کانون وکلا رفت و کارآموزی وکالت را آغاز کرد. پیش از اعزام به خدمت به پیشنهاد رفیقش اقای سید محمد خامنه ای که هم در دانشکده حقوق و هم در دوران سربازی با یکدیگر همکلاس و هم خدمتی بودند، در کانون وکلای تهران ثبت نام کرده بود. پروانه کارآموزی اش تقریبا همزمان با آغاز خدمت در نیروی هوایی صادر شد. درجه اش ستوان دوئی بود. با آغاز دوران کارآموزی و به یاری رئیس شعبه استخدام مرکز آموزشهای نیروی هوایی، سرگرد خلبان پورسعیدی، موفق شد حین خدمت کارآموزی وکالت را آغاز کند.برای کارآموزی یک روز در ماه، آن هم پنجشنبه به دادگستری می رفت. لباس شخصیش را همراه می برد و پس از انجام کارهایش در لباس غیرنظامی به کارآموزی می پرداخت. می گوید اول وقت به دادگاه جنایی می رفت، سپس به دادگاه خانواده و سه پرونده منتهی به گواهی عدم امکان سازش را مطالعه می کرد و گزارش می نوشت. یک گزارش نیز در دادگاه جنایی می نوشت و به این ترتیب گزارش یک ماه را تکمیل می کرد. کارآموزیش را نزد مرحوم فریدون منو که شوهر خاله اش نیز بود به پایان رساند. مرحوم منو هنگام فوتش قریب به ۷۰ سال سابقه وکالت داشت. فریدون منو یکی از انگیزه های او برای گزینش شغل وکالت بود.  نصیحتی را بارها به نقل قول از او برای همه کارآموزان و ما فرزندانش  تکرار می کند:” هیچگاه حرص نزن چون مالک چیزی جز غذایی که قبلا خوردی و لباسی که اکنون بر تن داری نیستی.” این نگرش آویزه گوشش بود.   پدرم دغدغه پول نداشته و ندارد. ثروتمند نیست. هرگز نبوده. ولی ثروتمندترین فردی است که در زندگی ام شناخته ام. ثروتش بی نیازی حیرت آورش است. هرگز ترس از آینده ندارد. در اینباره  از دیدگاه پدرش، کریم کشاورز پیروی می کند که می گفت “در تمام دوران زندگیم، وقتی خرج یک ماه آینده ام را داشتم- که اغلب هم نداشتم- کوچک ترین نگرانی به خود راه نمی دادم.”

در دوران کارآموزی و خدمت در نیروی هوایی عاشق شد. دلباخته دختری بلندبالا، به غایت زیبا و با چشمانی سبز و عمیق. مادرم. کاملیا افراخته، دختر افسر شهربانی عباس افراخته که عضو گروه اول سازمان افسران بود و در سال ۱۳۳۳، زمانی که مادرم چهارسال بیش نداشت در زندان شاه تیرباران شد و همای جهانگیری، شیرزنی که در هنگام اعدام همسرش نوزده سال بیش نداشت و پسرش را  باردار بود. کاملیا را در دفتر مقاطعه کاری همسر خواهرش، مهندس روشن ضمیر دید. کاملیا در آنجا کار می کرد. دلبستگی عمیقی میانشان شکل گرفت، دلبستگی که تا امروز ادامه دارد و هرگز کهنه نشده. آنان نماد عشق و وابستگی و وفا و گذشت برایم بوده و هستند. پس از یک سال آشنایی با مادرم ، با رفیق دیرینش تیمسار ملکزاده، در حالیکه هردو لباس نظامی به تن داشتند به خواستگاری او رفت. صبح روز شانزدهم اردیبهشت ماه ۱۳۵۰ پس از ادای سوگند در کاخ دادگستری به کسوت مقدس وکالت درآمد و عصر همان روز با مادرم ازدواج کرد. در عقدی ساده که در منزل پدری مادرم برگزار شد و عاشقانه ۴۷ ساله آنان آغاز شد. پشتیبانی همیشگی مادرم از پدر، آفرینش خانه ای آرام که فرصت تحصیل دوباره و فعالیتهای حرفه ای و صنفی را برایش فراهم کرد، آینده ای روشن را در دنیای وکالت برای او رقم زد. مادرم آرزومند همه آرزوهای پدرم بود. آنها چون کوه پشت یکدیگر را داشتند. پدرم نیز مشوق مادرم در تمامی برنامه های زندگیش بود. روشنفکر بود و احترامی بی پایان برای تصمیمات مادرم قائل بود. در کودکی به یاد ندارم که در تربیت ما یا اعلام تصمیماتشان در اموری که مربوط به ما بود با یکدیگر اختلافی داشته باشند. همیشه حرفشان یکی بود و می دانستیم که شکایت بردن به یکی از دیگری کاملا بی فایده است. عاشقانه خانواده یکدیگر را دوست داشتند. کودکی ام سرشار از عطرِ بودنِ پرمهر پدر بزرگ و مادربزرگ، عمه و عمو و دائی و خاله ها است. خانه ای مهربان که پر رفت و آمد بود و خاطراتی ماندگار را خلق کرد.  تحصیلات تکمیلی اش در دو مقطع فوق لیسانس حقوق جزا و فوق لیسانس حقوق خصوصی، نگارش کتابهایش، فعالیتهای صنفی و حرفه ایش را با پشتیبانی مادرم  و زمانی انجام داد که ازدواج کرده بود و دو فرزند داشت. پدرم از هیچ فرصتی برای  قدردانی از عشق و فداکاری  مادرم فروگذار نکرده است. هنوز برای او دسته دسته گل می خرد. عادتی که از زمان آشناییشان ترک نشده. شبها، هنگامی که از دفتر به خانه می رود، راهش را به سمت نقطه ای که محل کار کودکان و زنان گل فروش است کج می کند. همه او را می شناسند و دوست دارند. سهمیه گلش را  از بهترین ها و تازه ترین ها برایش کنار می گذارند و او ولو به قیمت ماندن در ترافیکی طولانی هرگز مسیرش را تغییر نمی دهد. او هم هر آنچه گل فروش نرفته دارند از آنها می خرد، با لبخند و گپی که هرگز ترک نمی شود و نگرانی که اگر یکی شان نباشد بی تردید به یاران دیگرشان ابراز می شود. آنها در عشق پدرم به مادرم سهیم هستند. خانه عشقشان همیشه گلباران است.

زندگی ساده شان را در اتاقی در منزل پدر و مادر پدرم آغاز کردند. پس از مدتی همگی به منزل عمه و شوهر عمه ام در خیابان پیراسته تهران نقل مکان کردند. این خانه ای است که من در بیست و پنجم بهمن ماه سال پنجاه و یک، یک سال پس از ازدواجشان در آن به دنیا آمدم و از مهر عمه ام، مهربانو لبریز شدم. می گویند هزینه بستری شدن مادرم در بیمارستان خصوصی را نداشتند اما با همان فراغ بالی که همیشه پدرم درمواجهه با امور مالی دارد مادرم را در بیمارستان خصوصی جم بستری کرد. صبح روز تولدم، پدرم که هم وکالت می کرد و هم به ویزیتوری دارو ادامه می داد، حق الوکاله ای دریافت کرد که هزینه های بیمارستان را به راحتی پرداخت کرد. هستی با نگرش او هماهنگ بود.

تازه وکیل شده بود، هنوز درآمدش کفاف زندگیش را نمی داد، ناگزیر به کار ویزیوتوری ادامه می داد.  جسارت آغازی نو را نداشت اما به اصرار و پیگیری مرحوم منو که باور داشت اگر هرچه سریعتر مستقلا آغاز به کار نکند، هرگز موفق نخواهد بود – توصیه ای که همیشه به وکلای جوان می کند- آپارتمانی را در خیابان کاخ جنوبی (فلسطین امروزی) به مبلغ ماهانه سیصد تومان اجاره و کار حرفه ای و مستقلش را آغاز کرد. دفترش یک اتاق، یک نشیمن و ایوانی بزرگ داشت. از همان زمان به رفاقت دیرین او با جناب آقای محمدباقر میرسراجی که پیشینه اش به دوران دارالفنون و دانشکده حقوق بازمی گشت همکاری و هم دفتری نیزافزوده شد.  همکاری آنان چهل سال زیر یک سقف ادامه داشت. با توسعه کارشان به پلاک ۱۴۱/۱ در خیابان کاخ نقل مکان کردند. نامش را “موسسه حقوقی رزم” نامیدند. به تقلید از جلساتی که در دفتر استادشان دکتر جواد واحدی که من نیز افتخار شاگردیشان را در دانشکده حقوق دانشگاه تهران داشتم، در روزهای سه شنبه جلساتی را برای بررسی مسائل حقوقی با همکاران برگزار می کردند، سنتی که هنوز نیزدر دفاترشان ادامه دارد. مشابه این جلسات را با کارآموزانشان در روزهای یکشنبه برگزار کرده و می کنند. خاطرات پدرم و جناب آقای میرسراجی با آن شوخ طبعی وبذله گویی ذاتی بسیار شنیدنی است و بسیار توسط پدرم بازگو می شوند.

در پی چند سال وکالت تسخیری در دادگاه جنایی تهران و متاثر از کتابهای حقوق جزای انگلستان و آمریکا در کنکور فوق لیسانس حقوق جزا و حقوق خصوصی دانشگاه ملی شرکت کرد. در هردو پذیرفته شد. به دلیل علاقه اش به مسائل جزائی که به واسطه وکالتش در دادگاه جنایی عمیق تر نیز شده بود حقوق جزا را انتخاب کرد. نزد اساتیدی چون دکتر محمد علی معتمد، دکتر ابراهیم پاد، دکتر دادبان،  دکتر صانعی و دکتر عظیمی آموزش دید. تزش را با عنوان “وضع روانی متهم” با راهنمایی دکتر عظیمی گذراند و این دوره را در سال ۱۳۵۶ به پایان رساند. همزمان با تحصیل در این دوره و با انگیزه ای که دکتر پرویز صانعی در دوره لیسانس در او ایجاد کرده بود و خودآموزی زبان انگلیسی، کار بر روی فرهنگ حقوقی لغات انگلیسی به فارسی را آغاز کرد. هنوز جعبه فیشهایی که حاصل تلاشش در گردآوری لغات حقوقی و یافتن معادل آنها به فارسی است موجود است. این فرهنگ لغات در سال ۱۳۵۴ توسط انتشارات امیرکبیر به چاپ رسید و تا سالیان دراز تنها فرهنگ حقوقی انگلیسی به فارسی موجود بود و هنوز نیز تجدید چاپ می شود. ارادت پدرم به استادش دکتر صانعی عمیق است. این ارادت قلبی منتهی به دوستی شد. آنها مدت ها و در زمان سفر استاد به تهران در کافه نادری یا رستوران سورن با یکدیگر ناهار می خوردند. در این جلسات، استاد بزرگ چکناواریان نیز حضور داشتند. عمر این مفاخر ملی دراز باد.

برادرم که او  را هم نام پدربزرگم کریم نامیدند در بیست و نهم آبان ماه ۱۳۵۵ به دنیا آمد. پدر و مادرم و من که چهارساله بودم، در آن زمان در خیابان خوشبختی در آپارتمانی کوچک با دو اتاق خواب و هم جوار با خانواده مادری زندگی می کردیم. خانواده کوچک ما در آن خانه و در کنار همه مهربانان خوشبخت بود. همسایگانمان از همه قومیتها و ادیان بودند. درب همه خانه ها به روی ما کودکان باز بود. رفاقتهایی که در آن زمان و در آن محله شکل گرفت هنوز ادامه دارد. هنوز آن ساختمان پابرجاست و گرچه بسیاری از ساکنینش دیگر نیستند اما هنوز عزیزانی را در آن محله داریم که به عشقشان به آنجا می رویم و هنوز آنها و کسبه پیر آن محله با مهربانیشان وجودمان را می نوازند.

انقلاب شد. ما هنوز در خانه محله خوشبختی بودیم. هنوز خاطره آن روزها برای من که کودکی بیش نبودم و شعارها و صدای تیر و تفنگ زنده است. ما نزدیک خیابان انقلاب بودیم. دردل حوادث. در سال ۱۳۵۹ و با وامی که پدرو مادرم چند سال در انتظار دریافتش بودند، پدرم آپارتمانی را در خانه سهیل واقع در خیابان ایتالیا به مبلغ هفتصد هزار تومان خریداری کرد. بازپرداخت این وام  سالها به طول انجامید.  پدر و مادرش نیز اولین و آخرین خانه متعلق به خودشان را با وام در سال ۱۳۵۵ درهمان خانه خریداری کرده بودند. ما به خانه سهیل نقل مکان کردیم و در خانه سهیل ماندیم. این بارهمسایه پدربزرگ و مادربزرگ پدری شدیم. عمویم اسفندیار هنوز ازدواج نکرده بود و با آنها زندگی می کرد. کودکی رنگارنگ من و برادرم در خانه سهیل ادامه پیدا کرد. خانه ای که پارکینگ بزرگش در زمان جنگ و بمباران پناهگاه ما و بسیاری از سکنه محله  بود و حیاط وسیعش شادی هایمان را رقم زد. دوستیهای من و برادرم با بچه های خانه سهیل تا امروز در همان ساختمان و فراتر از مرزهای ایران ادامه دارد. ما عضو یک خانواده بزرگ شده بودیم.  پس ازفوت پدربزرگم در سال ۱۳۶۵ پدر و مادرم تصمیم گرفتند آپارتمان خود را فروخته و به آپارتمان پدری درواحد ۱۴ طبقه سوم خانه سهیل بروند. آنها هنوز در آپارتمان پدری،  با هم و با خاطرات عزیزترینهایمان و در فضایی که این خوبان نفس کشیدند و آرام گرفتند زندگی می کنند. من نیز  پس از بیست سال دور بودن از آنها،  به آپارتمانی دیگر در خانه سهیل نقل مکان کرده ام. انگار من هم تاریخ  خانوادگی را تکرار کرده ام. امیدوارم به مهر پروردگار فرصت من برای نفس کشیدن در هوای پدر و مادرم طولانی تر از پدرم باشد.  پدرم در سال ۱۳۶۰ مادرش و در سال ۱۳۶۵ پدرش را از دست داد. فقدانی عمیق که فرصت بودن با پدر و مادرش را بسیار کوتاه کرد. هرگز گریه اش را ندیدم. خودش می گوید از کودکی گریه نکرده است. تعریف می کند که دبستانی بوده و در زنگ تفریح ناظمی داشتند که با ترکه و بی دلیل کف دست بچه ها را چوب می زده. کودک مغروری بوده و نه اهل خود شکستن. وقتی ناظم ظالم دست او را هدف ترکه های ظالمانه اش قرار می دهد در دلش می گوید “حتی اگر بمیری هم گریه نمی کنم”. چوب می خورد، نمی داند چند بار، و در چشمان ناظم ظالم زل می زند تا بالاخره دست از زدن بر می دارد. از آن زمان اشک به چشمانش نیامده، در حدقه چشمانش چرخ می خورد و همان جا آرام می گیرد. من خاطرات زیبایی از پدربزرگ و مادربزرگم دارم. وقتی با تشویق پدربزرگم که از پیانو زدن نوه پنچ ساله اش حیرت زده می شد سرشار از غرور می شدم یا وقتی در آغوشش کتاب افسانه های کردی را برایم می خواند یا وقتی صفحه ترانه معروف روسی کاساچوک را در اتاقش برایم می گذاشت و من شادمانه می رقصیدم یا وقتی در کتابخانه اش که تاریک بود و رمزآلود و کتابها تا سقف را پوشانده بودند می گشتم، هنوز عطر کتابها را حس می کنم و آن کتابهای جیبی، کتابهای هفته و کتابهای جمعه عزیزترین سرمایه های زندگی ام هستند، هنوز قدم برای غذا خوردن به میز نمی رسید که من را نیز روی صندلی مستقلی می نشاندند کتابهایی قطور را زیر من می گذاشتند تا با آنان هم غذا شوم. در زمان نگارش این زندگینامه روی یکی از آن صندلیها و پشت همان میز که قدم به آن نمی رسید نشسته ام. یادگارهایی عزیز از انسان هایی عزیز در فضایی که آنها نیز در آن نفس کشیدند. افسوس که زمان برای لذت بردن از وجود مهربانشان کوتاه  بود و خیلی زود برای شناختنشان دیر شد. بزرگ بودند، بزرگ ماندند و آرام و بی آزار رفتند. عمویم اسفندیار چند سالی از پدرم بزرگتر بود. شوخ طبع بود. عکاس  و شاعر بود. مهربان بود و عاشق ما. عکس های هنرمندانه اش از من و برادرم، از طبیعت و از ایران که آنها را با اشعاری از فروغ و سهراب سپهری با خط خوشش زینت می داد یادگارهایش هستند، به همراه کلکسیون پیپ هایش، تسبیح هایش و کتابهایش. با همسرش در میانسالی ازدواج کردند و هرگز بچه دار نشدند. در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران درس معماری خواند اما هرگز به این حرفه نپرداخت. پدرم و او روحیاتی متفاوت داشتند اما بسیار نزدیک بودند. آنها و عمه ام مهربانو که او را از کودکی ماری می نامیدند در عشق به کتاب خواندن و فیلم و موسیقی گوی سبقت را از یکیدگر می ربودند. پدرم عاشق موسیقی کلاسیک است. آهنگسازان محبوبش واگنر و چایکوفسکی و شوپن و بتهوون. مجموعه ای ارزشمند از آثار کلاسیک دنیا دارد. نتها در تک تک سلولهایش جای گرفته اند. با آنها زندگی کرده و همدمش بوده اند. افسوس که هرگز فرصت و امکان ساز زدن را نداشته اما همه آثار را با سوت می نوازد. مهارتی که همه را شگفت زده می کند. عشقش به موسیقی چنان عمیق بود که او و مادرم که او نیز صدایی زیبا و لطیف دارد و عاشق تصنیف ها و ترانه هاست  با صرفه جویی بسیار پیانویی لهستانی خریدند و من را در پنج سالگی، زمانی که هنوز الف با را نیاموخته بودم نزد استادی روسی، مادام لوبا سرکیسیان برای یادگیری پیانو فرستادند تا من آنچه را خودشان امکان یادگیری اش را نداشتند بیاموزم. در کودکی با فشار و اصرار مادرم پیانو می زدم و امروز هرگاه اثری از باخ یا شوپن یا شومان یا شوبرت یا موتسارت و بتهوون را می نوازم سپاسگزار ایمانشان به موسیقی و هنر می شوم، انگار می دانستند که در روزگاری اینچنینی هنر تنها پناه است. عشق به انواع موسیقی در من و برادرم نهادینه شده است. در خانه ما همیشه صدای موسیقی بلند بوده و هست، انواع موسیقی.عمویم را چند سال پیش از دست دادیم. آنقدر آرام رفت که هنوز رفتنش را باور نداریم. او و همسرش که معلم بود و من هم افتخار داشتم از او ریاضی بیاموزم از چهره های ماندگار در کودکی و زندگی من و برادرم هستند. خانواده پدری و مادری ما بزرگ نبود اما تک تک اعضایش به اندازه سپاهی عظیم در دل ما تاختند و جای گرفتند، خاطره ساختند و ماندگار شدند. چه آنها که رفتند و چه آنها که هنوز هستند.

پس از انقلاب و تغییر نظام جزائی ایران، حقوق جزا و محاکمات جنایی جذابیتش را برای پدرم از دست داد. هرچند او هنوز از خواندن کتاب های جرم شناسی و جرم یابی لذت می برد و مجموعه ای با ارزش از این کتاب ها گردآوری کرده است. تصمیم گرفت که به ادامه تحصیل در دانشگاه ملی که  پس از انقلاب به دانشگاه شهید بهشتی تغییر نام داده بود بپردازد. این بار در رشته حقوق خصوصی. نزد اساتیدی چون مرحوم دکتر مهدی شهیدی، دکتر محمود کاشانی وحجت الاسلام مرحوم دکتر صادقی و مرحوم دکتر گرجی درس حقوق خواند و پایان نامه اش را تحت عنوان “سرقفلی و حق کسب و پیشه و تجارت در حقوق ایران و فقه اسلام” به نگارش در آورد و در سال ۱۳۶۸ فارغ التحصیل شد.  این کتاب به چاپ رسید و تاکنون به چاپ های متعدد رسیده است.

پس از فارغ التحصیلی تصمیم گرفت که دیگر ادامه تحصیل ندهد هرچند از واژه “فارغ التحصیلی” به پیروی از استادش مرحوم محمود شهابی متنفر است و آن را خنده دار می داند. همیشه به ما و کارآموزانش می گوید “با توجه به بی پایان بودن مجهولات و محدود بودن معلومات انسان، هرگز زمانی نخواهد رسید که فرد از دانستن بیشتر بی نیاز باشد.” همیشه پند می دهد که “انسان تا پایان عمر باید به نوعی مشغول آموختن باشد. احساس عدم نیاز به آموختن “آغاز پایان” انسان و شاید هم “خود پایان” است.” خود نیز به پیروی ازاین نگرش هرگز از آموختن و آموزاندن خسته نشده است چه در کلاسهای جهاد دانشگاهی، چه در جلساتی که با کارآموزانش داشت و چه در جلسات معروف سه شنبه ها که از دیرباز تا امروز ادامه داشته است. همیشه کوهی از کاغذ و کتاب و قلم بر میز کارش در دفتر و خانه توجه را به خود جلب می کنند، انبوهی که در صف اند تا بخواندشان.

پدرم از آغاز کارآموزیش در دایره معاضدت کانون وکلا که آن هنگام در خیابان سعدی جنوبی مستقر بود در روزهای پنجشنبه به خدمت پرداخت. پیمانش با کانون وکلا از دیرباز که وکیل شد تا به امروز ادامه دارد. دایره معاضرت کانون مراجعه کنندگان ثابتی نیز داشت، افرادی که هفته ای یک بار به آنجا می آمدند و از وضعیت روحی مناسبی برخوردار نبودند. کسی چه می داند، شاید هم دنبال گوش شنوایی بودند که به دردهایشان صبورانه گوش فرا دهد. گوش شنوایشان پدرم بود. با بردباری برای مخاطبین خیالیشان لایحه می نوشت و بارها و بارها قصه های تکراریشان را گوش می داد و هربار راه حلی به آنها ارائه می داد با آنکه می دانست با خروجشان از درب معاضدت راه حل به فراموشی سپرده می شود تا دوباره در هفته های پیش رو باز گردند. آنها را دوست داشت و نه از سر وظیفه بلکه با علاقه و تعصب می شنیدشان و دلمشغول سرنوشتشان بود و به هر ترتیبی که برایش امکان داشت به یاریشان می شتافت. رابطه و رفاقت با این افراد سالیان سال ادامه داشت حتی زمانی که  تصدی عضویت و ریاست کانون وکلای مرکز را عهده دار بود. خدمت هفتگیش در دایره معاضدت از سال ۱۳۴۹  تا سال  بی وقفه۱۳۸۲ ادامه داشت. او سه دوره عضو هیات مدیره و دو دوره رئیس کانون وکلای مرکز بود. از دوره بیست و دوم همیشه به نیکی یاد می کند و آن را قابل مقایسه با هیچ دوره دیگری نمی داند. بر این باور است که دوره بیست و دوم، اعضایش و عملکردش تکرارنشدنی است. در این دوره با بزرگوارانی چون مرحوم دکتر نوربها، دکتر کاشانی، دکتر حسین آبادی، مرحوم یوسف نوبخت، سرکار خانم غیرت، سرکار خانم توران شهریاری، آقای شهرام مدرس گیلانی، آقای مصباح اسکوئی، مرحوم دکتر طیرانیان، آقای دکتر میرسلیمی و خانم افشاری راد و جناب آقای دکتر آذربایجانی همراه بود.

در سال ۱۳۷۶ و هم زمان با محاکمه جنجالی شهردار تهران، آقای غلامحسین کرباسچی، چهره ای تلویزیونی شد. برای نخستین بار در تاریخ پس از انقلاب، رسانه ملی محاکمه ای را مستقیما پخش کرد. برآوردها این بود که به دلیل همزمانی پخش محاکمات با فوتبال جام جهانی، مردم محاکمات را دنبال نخواهند کرد اما چنین نشد. همه جا با علاقه گفتگو از محاکمه و گفتگوهای میان وکلای شهردار و ریاست دادگاه حجت الاسلام محسنی اژه ای بود. این محاکمات پرده از مشکلات دادگاه های عام برداشت به گونه ای که حتی مردم عادی نیز از یکی بودن جایگاه قاضی و دادستان شگفت زده می شدند. شاید پخش مستقیم جلسات رسیدگی به آن شیوه غیرمعمول سبب شد که نظام قضائی در صدد بازگشت به پیش از تصویب قانون دادگاه های عام برآید. امروز که بیش از بیست سال از محاکمه تلویزیونی شهردار تهران می گذرد هنوز نزد مردم چهره ای شناخته شده است. بسیاری با دیدن چهره اش او را به عنوان وکیل شهردار تهران می شناسند و بسیاری نیز به واسطه مقالات و مصاحبه هایش در مطبوعات با او آشنا هستند.  با وجود دیدگاه منفی بعضی از مردم نسبت به اقدامات شهردار، نحوه  دفاع او  با آن بیان شیوا و ادب مثال زدنی نقل محافل بود و هنوز هم با گذشت بیش از بیست سال از آن یاد می شود. در جایی قاضی دادگاه، تحت تاثیرنحوه استدلالش گفت: “به این می گویند یک دفاع حقوقی”.

با تصویب و اجرای قانون کیفیت اخذ پروانه وکالت در سال ۱۳۷۶ تاسیس و استقلال کانون های کوچک و کم جمعیت در ایران آغاز شد. سالیان سال بود که اندیشه تشکیل اتحادیه سراسری وکلای دادگستری را (با اتحادیه کانون ها اشتباه نشود) در سر می پروراند. با تصویب این قانون از تشکیل اتحادیه وکلا چشم پوشی و به همراه گروهی از همکارانش در کانون های شهرستانها،  تلاش خود را برای برپایی اتحادیه سراسری کانونهای وکلای دادگستری “اسکودا” آغاز کرد. پیش از اتحادیه، تاسیسی غیررسمی به نام “شورای هماهنگی کانون ها” ایجاد شده بود. اما تشکیل اتحادیه به شکل فعلی مانع از پراکندگی کانون ها شد. می گوید فکر اولیه تشکیل اتحادیه، از کانون وکلای گیلان و اولین رئیس این کانون مرحوم علی اکبر محمدی بود. در عین حال همه کانون ها در برپایی آن کوشیدند. اتحادیه کانونهای وکلای دادگستری در سال ۱۳۸۲ در سازمان ثبت شرکتهای تهران به عنوان موسسه غیرتجاری و غیرانتفاعی به ثبت رسید. در پنج دوره عهده دار آنچه خود با افتخار کارگزاری و خدمتگزاری اتحادیه می خواند بود. او داشتن این سمت را از بزرگ ترین افتخارات خود می داند و می گوید “منتخب برگزیدگان نخبه ترین افراد جامعه- یعنی وکلای دادگستری- بودن چیزی نیست که کسی بتواند خود را از بالیدن به آن بازدارد.” به باور او اگر آینده ای برای کانون های وکلا وجود داشته باشد در قالب اتحادیه است. آخرین دوره تصدی او دراتحادیه در زمستان سال ۱۳۹۶ پایان یافت.

پدرم را یک کنشگر اجتماعی می دانم. همیشه قلم به دست و به همراه دارد. قلم و مدادش را دوست دارد. غالبا با مداد می نویسد تا بتواند غلطهایش را پاک کند گرچه کمتر دیده ام کسی همانند او بی غلط بنویسد. از  زمانی که به یاد دارم هرگز به رخدادهای اجتماعی و حقوقی بی تفاوت نبوده است. شاید سی سال از همکاری دوستانه اش با مطبوعات می گذرد. اگر مصاحبه ها و مقالاتش درباره موضوعات اجتماعی گردآوری شود احتمالا مجلدهای زیادی خواهد شد. هرگز ندیده ام که وقتی از او اظهارنظر حقوقی خواسته می شود استنکاف کند. حضور ذهن و حافظه قوی و تسلطش به قوانین و رویه ها و آگاهی روزانه اش از آنچه در جامعه ایران و جهان رخ می دهد او را برای اظهارنظر حقوقی توانمند کرده است. هنگامی که مورد پرسش قرار می گیرد نیازی به نگارش پاسخ ندارد، دیکته می کند و نگارنده پاسخش را می نویسد. خطی خوش دارد و قلمی روان. چند سالی است که تلاش می کند واژگان  عربی را با واژگان زیبای فارسی جایگزین کند، پاسخ به درخواست من و شاید بسیاری از او که ساده تر و روان تر بنویسد تا افراد بیشتری بخوانند. به روزنامه نگاران علاقه عمیق قلبی دارد. آنها را سختکوش و در جامعه امروز بسیار آسیب پذیر می داند. قشری فرهیخته و صاحب قلم که امنیت شغلی ندارند ولی با عشق تاریخ این سرزمین را می نگارند، بی هیچ چشمداشتی.

کتابهایی که نگاشته یا به گفته خودش “مرتکب شده” همگی نتیجه تجربه و برای پاسخ به نیازهای حقوقی زمان نگارششان نوشته شده اند. فرهنگ لغات حقوقی انگلیسی به فارسی زمانی منتشر شد که تا سالها پس از آن فرهنگی با این مشخصات وجود نداشت. نگارش آن سرآغاز سلسله کتاب های کاربردی بود که همگی به چاپهای متعدد رسیده اند. “آیین نگارش حقوقی” و ” آئین تنظیم قراردادها” و “هنر دفاع در دادگاهها، استراتژی و تاکتیک”  که هر سه حاصل تدریس طولانی کلاسهایی با همین عناوین درجهاد دانشگاهی دانشگاههای تهران و شهید بهشتی برای دانشجویان حقوق هستند. مجموعه محشای قانون تعزیرات که من و برادرم نیز سهمی اندک در تدوین آن داشتیم در پاسخگویی به نیازهایی که پس از تصویب قانون مجازات اسلامی (بخش تعزیرات) ایجاد شده بود نگاشته شد. “دادگاههای عام، پیشینه، ساختار، آئین دادرسی” مهم ترین و شاید تنها اثر انتقادی مربوط به دادگاه های عام است که پس از به بن بست رسیدن برچیده شدند. “بررسی تحلیلی قانون روابط موجر و مستاجرمصوب ۱۳۷۶” در پاسخگویی به نیاز جامعه به تحلیل و بررسی قانون موجر و مستاجر که در سال ۱۳۷۶ جدید بود و تحولی بنیادین در نظام رابطه موجر و مستاجر ایجاد کرد نوشته شد. “وکیل دادگستری و اخلاق حرفه ای” مجموعه مقالاتی است که در نشریه داخلی کانون وکلا به چاپ رسیده است. “قضا و مزاح” مجموعه خوانده ها و شنیده ها و دیده های جالب عمر طولانی وکالتی او و “آداب و شگردهای وکالت در دادگستری” حاصل تجربیات چندین ساله او در عرصه وکالت است. “آسیب شناسی وکالت دادگستری” در بررسی آنچه به وکلا و وکالت ضربه می زند و باعث تضعیف حق دفاع مردم می شود نوشته شده است.  در کتاب “دفاع و استدلال شفاهی در دادگاهها” تلاش شده است که ضعفی را که در برخی از همکاران در این زمینه ها مشاهده می شود برطرف شود.

من و برادرم هردو وکیل دادگستری هستیم.  پدرم در گزینش این راه  تشویقمان نکرد. آنکه بود را به تماشا نشستن کافی بود تا تلاش کنیم چون او باشیم. وکیل سرپرستم نیز بود. از دوران کارآموزی  با او هم دفتر و همکار هستم.  به تمامی کارآموزانش که می گوید تعدادشان برای تشکیل بیش ازیک کانون وکلا کافی است افتخار می کند.  برایم نماد بردباری است. هرگز ابراز خشمش را ندیده ام، نه در کار و نه در زندگی خصوصی اش. خودش می گوید تنها زمانی  از کنترل خشمش ناتوان است  که ظلمی به کودکی یا حیوانی می شود. باوری استوار به مسئولیت اجتماعی در مقام  یک وکیل و فعال صنفی  دارد. همواره توجیهی برای نامهربانی ها و ناسپاسی ها دارد و به سرعت آنها را فراموش می کند. مودب است و فروتن.  ادبش در برابر همگان یکسان است. هیچکس در نگاهش جایگاهی وِیژه به سبب تحصیلات یا ثروت یا موقعیت اجتماعی ندارد. معیارش انسانیت است. باور دارم که همنشینی با بزرگان زمانه اش از کودکی به او ضعفهای انسانی را نمایانده، و با گذر زمان دریافته که آنچه ماندگار است انسانیت است و دگر هیچ. صنفش را عاشقانه دوست دارد و در طول عمر وکالتی با قدرت نسبت به رخدادهای صنفی واکنش نشان داده. کانون وکلا را خانه اش می داند و تنها تعصبی که در او دیده ام تعصب صنفی است. دغدغه عمیق گذران زندگی وکلای جوان را دارد. متواضع است ولی در برابر هیچکس، در هیچ جایگاهی افتادگی بی سبب ندارد، مگر آموزگاران و اساتیدش که کمتر کسی را چون او قدردان آموزگارانش دیده ام. مدیریتی ذاتی دارد که افراد را گرد هم آورده و برای نیل به هدفی مشترک همسو می کند.  گشاده دست است و همیشه خندان. هرگز در اوج خستگی که از نگاه ما اجتناب ناپذیر است  ابراز خستگی نمی کند، می گوید هیچگاه احساس خستگی نمی کند. کم می خوابد، هرگاه به شوخی از این خصیصه اش یاد می کنیم با بیتی و لبخندی پاسخمان را می دهد: “به خانه درون خواب و در گور خواب  به بیداری ات پس کی آید شتاب.” شنونده ای بی همتا است، می توان ساعت ها با او به گفتگو نشست بدون آنکه انعکاسی از بی حوصلگی در چهره اش هویدا شود. خصوصیتی که شاید از سالها وکالت که لازمه اش خوب شنیدن و درک کردن است حاصل شده.  بذله گوست و این توانایی را دارد که سخنش را به اشعاری نغز یا خاطره ای جذاب بیاراید. سخنرانی قابل است، این مهارت را از کودکی آموخته و ارتقا داده است. از هیچ نوشته ای برای سخن گفتن استفاده نمی کند. ذهنی منظم دارد و حافظه ای قوی که موجب شده خاطراتش را از پیش از سه سالگی به روشنی به یاد داشته باشد. به باورهای اخلاقی عمیقش مومن است. یکی از این باورها “حق دفاع متهم” است، و وکیل را مباشر در حق دفاع از مردم می داند، دفاع در برابر دولت، ساختار قضائی و کل نظام حکومت که متهم در برابر آن قرار می گیرد. شجاعت را لازمه وکالت می داند و هرگونه پیش داوری ذهنی در خصوص موکل را خیانت. وکالت از منظر او دفاع از یک ارزش است و نه شغل. در برابر قانون فرمانبردار است اما روشنگری و نقد قانون را نیز وظیفه حرفه ای هر وکیل می داند. مخالفتش با قانون دادگاه های عام، ماده ۱۸۷ قانون برنامه سوم توسعه، کلیه اقدامات مغایر با استقلال کانون وکلا در طول عمر وکالتی اش گواه این باور است. به جمله کلارنس دارو، وکیل مشهور آمریکایی  مومن است: “هرگز دستی را که از روی نیاز به سویم دراز شده پس نزدم.” به همین دلیل موکل هایش در طول ۴۷ سال عمر وکالتی گوناگونند و از اقشار مختلف اجتماع. به اخلاق حرفه ای و رعایت شان و کرامت وکیل پایبند است و فرد فرد وکلا را دراین مسیر مسئول می داند. وکالت و دفاع از حق برایش حرفه نبوده، عشق بوده و ایمان و باور و همه زندگیش.  پندش: “اگر امروزت با دیروزت تفاوتی نداشت، زندگی را باخته ای. انسان باید هر روز در حال “شدن” باشد.” فلسفه  زندگیش: “ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست.”

آموخته هایم از پدرم بی شمار است. از او آموختم که “هرگز دستی را که از روی نیاز به سویم دراز شده پس نزنم”. از او آموختم که آرامش ناشی از سادگی و راستی را با هیچ چیز در دنیا جایگزین نکنم. از او آموختم که عمر اندکم برای پرداختن به کاستی هایم چنان کوتاه است که زمانی برای پرداختن و به قضاوت نشستن کاستی های دیگران باقی نمی ماند. آموختم که دردهایم، ترس هایم و نداشته هایم بزرگترین آموزگاران زندگیم هستند، آموزگارانی وفادار و صادق که رهگشایم خواهند بود. آموختم که راست را گویم حتی اگر بهایش سنگین باشد. آموختم که وطن  همان جان شیرین است، ترکش نباید گفت و کنارش ماند و پرستیدش. آموختم با موسیقی و شعر و قصه آرام بگیرم، در آغوششان پناهم را بجویم تا هرگز تنها نمانم. آموختم رفاقت ثروتی است که با پول به دست نمی آید، بهایش جان است و زمان است و گذشت. آموختم عاشق باشم و در راه عشق بردبار. آموختم گشاده دست باشم، حتی اگر داشته هایم اندک است و آموزه های بسیار دیگر. ای کاش فرصت آموختنم از او طولانی باشد.

به آغاز این نوشتار باز می گردم. دوباره می خوانمش. در جای جای آن ردی از ستایش عاشقانه دختری از پدرش را می یابم. دختری که پدرش را عاشقانه دوست دارد و به وجودش افتخار می کند. دختری که در جایگاه نقد او نیست که بسیارند آنانی که او را از نگاهی دیگر دیده و می شناسند و بسیار نقدش کرده و می کنند. و شما خواننده گرامی که تا این واژه مهربانانه با من همراه شدید، بر من ببخشایید اگر آنچه خواندید نه متنی حقوقی و پیچیده و در شان این مجموعه گرانبار علمی بلکه قصه ای بیش نبود، قصه ای ساده از زندگی پدری به قلم دخترش. همین.

این روایت در «وکالتنامه» مجموعه مقالات در نکوداشت بهمن کشاورز که به کوشش دکتر تهمورث بشیریه گردآوری و توسط انتشارات خانه اندیشمندان علوم انسانی با مشارکت انجمن حقوق شناسی و انتشارات گنج دانش در سال ۱۳۹۷ منتشر شده است درج گردیده است.